|
زمانی به زبان گل ها سخن می گفتم زمانی هر کلمه ای را که کرم ابریشم می گفت می فهمیدم زمانی در خفا به وراجی سارها می خندیدم و در تختخوابم با مگسی گپ می زدم زمانی به تمام سوال های جیرجیرک ها گوش می دادم و به تمام آنها جواب میدادم و با گریه هر دانه برف در حال مرگ که فرو می افتاد همدردی می کردم زمانی به زبان گل ها سخن می گفتم چه شد که این ها همه از یادم رفت! چه شد که این ها همه از یادم رفت
![]()
زندگی بافتن یک قالی ست نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی. نقشه از قبل مشخص شده است. تو در این بین فقط می بافی! نقشه را خوب ببین ! نکند آخر کار قالی زندگیت را نخرند؟!
![]() ![]() |